عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

نفس مامان و بابا

روروئک

جیگر خوشگلم دیروز خونه بابا اردشیر بودیم یه روروئک برا نوه ها اونجا دارن گذاشتمت توش خییلی ذوق میکردی و خوشحال بودی٬بخاطر همین امروز مامان زری روروئک رو آورد خونمون که بوسیله ی اون زودی راه بیفتی.وقتی گذاشتمت توش تند تند پاهات رو به زمین فشار میدادی واین ور اون ور میرفتی...و از اینکه میتونی همه جا سرک بکشی خوشحال بودی.  گلهای زیر اُپن آشپزخونه رو که دیدی خیلی سریع خودتو بهش میرسوندی و تلاش میکردی که بگیریش٬توی آشپزخونه در کابینتها رو میگرفتی و بازشون میکردی...خییلی بازیگوش شدی الهی فدای خندیدنت جیگرم  خیییلی خوش رو و خوش خنده ای عزیزم... ...
23 خرداد 1393

تولد بابایی

عزیزم دیروز تولد بابایی بود. برای بابایی شیرینی کرمدار درست کردم، برا شام هم لازانیا ظهرش بردمت حموم که عصر که بابایی از سر کار میاد خوشگل و تمیز باشی٬بعدش تخت خوابیدی تا عصر منم از فرصت استفاده کردم و به کارام رسیدم.وقتی بیدار شدی داشتم شیرینی ها رو قالب میزدم.تو هم که خیلی وقته که هر چیزی رو اطرافت میبینی زود برمیگردی به شکم و سعی میکنی دستت بهش برسه٬تلاش میکنی سینه خیز بری جلو(شکمتو بلند میکنی) ولی وقتی میبینی بهش نمیرسی دور خودت اینقد میچرخی تا دستت بهش برسه.الهی فدات بشم وقنی شیرینی ها رو دیدی اینقد سریع دور خودت میچرخیدی تا دستت به سینی شیرینی ها رسید... وقتی بابایی اومد کلی خوشحال شد و تو هم با خنده هات به بابایی تبریک گفت...
21 خرداد 1393

مسافرت

سلام پسر گلم  میخوام از سفر بگم : بیستم خرداد عروسی عمو احمد ٬دوست بابا٬و خاله الهام بود از دوهفته قبلشم برامون کارت دعوت فرستاده بودن آخه اونا قم زندگی میکنن.ما هم برنامه ریزی کرده بودیم که حتماً روز عروسی اونجا باشیم٬ولی قسمت نبود ما بریم آخه یه هفته قبلش یکی از اقوام فوت کرد٬همه از فوت اون مرحوم خیییلی ناراحت بودیم خدا رحمتش کنه... ولی هفته پیش چون عید مبعث هم بود تصمیم گرفتیم بریم قم .تو توی ماشین یا خواب بودی یا وقتی هم بیدار بودی همش خودتو میکشوندی که دنده ی ماشینو بگیری٬خیییلی بازیگوش شدیااااا! شب که رسیدیم برای شام رفتیم خونه عمو احمد٬خاله الهام هم کلّی تدارک دیده بود٬دست گلت درد نکنه خاله٬خییلی خوشمزه بودن... عمو مح...
17 خرداد 1393
1